جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند


در پرده دل شب همه شب باده گسارند

هر چند که در پرده شرمندنکویان


چون باز نظر دوخته در فکر شکارند

لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ


فربه کن غمها ز میانهای نزارند

در ریختن دل همه چون باد خزانند


در پرورش جان همه چون ابر بهارند

یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان


هر چند غم صائب بیچاره ندارند